آنه !
تکرار غريبانه روزهايت چگونه گذشت
وقتي روشنی چشمهايت
در پشت پرده های مه آلود اندوه ، پنهان بود...
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات
از تنهايی معصومانه دستهايت
آيا مي دانی که در هجوم دردها و غم هايت
و در گير و دار ملال آور دوران زنگی ات
حقيقت زلالی درياچه نقره ای نهفته بود..!!؟
آنه !
اکنون آمده ام تا دستهايت را به پنجه طلايی خورشيد دوستی بسپاری
در آبی بيکران مهربانی ها به پرواز درآيی
و اينک آنه !
شکفتن و سبز شدن در انتظار توست ، در انتظار تو...
|